اعتکاف، خلوتی برای یافتن خود و اتصال به معبود+ویدئو مراسم نیمه ماه رجب و قرائت دعای‌ام داود در جوار حرم مطهر رضوی برگزار شد تولیت آستان قدس رضوی در دیدار وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی: از حضور هنرمندان در بارگاه امام رضا (ع) استقبال می‌‏کنیم نکوداشت بیستمین سالگرد رحلت آیت‌الله مروارید در مشهد برگزار می‌شود سند کربلا روایت توست پویش ملی اعتکاف رسانه در مساجد مشهد برگزار شد حامی ولایت، ناجی مقاومت | فراز‌های مهم زندگی عقیله ولایت، حضرت زینب (س) اهدای گنجینه‌ای کم‌نظیر از سکه‌های تاریخی به حرم امام‌رضا(ع) حضرت زینب (س) الگوی صبر، همدلی و شجاعت برای جهان امروز است ویژه‌برنامه‌های مراسم‌ اُم‌داوود در حرم امام‌رضا(ع) (۲۷ دی ۱۴۰۳) مشهدی‌های حرم‌ساز | روایتی از تلاش خیران شهرمان برای توسعه و بازسازی حرم حضرت زینب (س) شهید نواب صفوی اولین رهبر دینی انقلاب اسلامی است اعمال اُم‌‌داوود چیست و چرا به این نام معروف است؟ اعتبار تجربیات معنوی در متاورس چگونه است؟ اعتکاف جمعی یا عبادت فردی؟ درباره ویژگی‌های تاریخی و معماری ایوان غربی صحن انقلاب حرم امام رضا (ع) | ناشنیده‌هایی از ایوان ساعت چگونه مشمول لطف امام رئوف (ع) باشیم؟
سرخط خبرها

دوستش داشتم... خیلی | یادی از رقیه کرمانی، مادر شهید مشهدی که سوژه یک مستندساز شد

  • کد خبر: ۳۰۵۹۳۴
  • ۲۷ آذر ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۶
دوستش داشتم... خیلی | یادی از رقیه کرمانی، مادر شهید مشهدی که سوژه یک مستندساز شد
با سر انگشت‌هایش حساب می‌کند، محمدحامد اگر بود، حالا پنجاه و چندساله بود. چند سر عائله داشت و لابد اگر از این در می‌آمدند داخل، اول نوه‌هایش می‌دویدند توی آغوشش، بعد عروس‌ها و داماد‌ها می‌آمدند تو.

به گزارش شهرآرانیوز؛ رقیه‌خانم از صبح که بیدار شده، افتاده به جان خانه. چندباری آن سه تخته فرش لاکی سالن پذیرایی را جارو کشیده. آن یک دست فنجان بلور مخصوص میهمان را از بالای کابینت پایین گذاشته. میوه‌ها را با وسواس زیر آب شسته و یکی یکی با دستمال یزدی تمیز، خشک کرده.

چند دقیقه‌ای مانده به آمدن میهمان‌ها، یک مشت اسپند ریخته توی اسپنددان و زیر لب چیز‌هایی با خودش گفته. بعد رفته سراغ گنجه لباس‌هایش. آن یک قواره چادر مجلسی طرح‌دارش را آورده بیرون. یک روسری سفید ساده هم گذاشته روی سرش و بعد بی‌هیچ حرف اضافه‌ای، تسبیح شاه مقصودش را گرفته توی دستش و منتظر نشسته تا زنگ خانه را بزنند. 

با سر انگشت‌هایش حساب می‌کند، محمدحامد اگر بود، حالا پنجاه و چندساله بود. چند سر عائله داشت و لابد اگر از این در می‌آمدند داخل، اول نوه‌هایش می‌دویدند توی آغوشش، بعد عروس‌ها و داماد‌ها می‌آمدند تو. آن یک قطره اشک درشت توی چشم‌های میشی غمگینش در آستانه چکیدن بود که زنگ خانه بلند شد. پشت در، نه محمدحامد و زن و بچه و نوه‌هایش، که یک تیم مستندسازی با یک بغل تجهیزات ایستاده بودند. یک نفر آمده بود خاطرات رقیه خانم را ورق بزند.

صدا دوربین حرکت

این بار اولی است که می‌نشیند برابر دوربین تصویربرداری. همین‌طور سفت رویش را با چادر گرفته و آن‌قدر به نقش و نگار روی قالی زل زده، که تمام تار و پودش را بلد شده. سری بالا نمی‌گیرد. آدم‌های ناشناس دارند بساطشان را علم می‌کنند. جوانی سه‌پایه نور را کنارش تنظیم می‌کند. آن یکی دوربین را سوار می‌کند و یک نفر یک پرده آبی کروماکی را پشت سر مادر باز می‌کند.

زمان متوقف شده. از تمام آدم‌های توی اتاق، تنها با چشم‌های محمدحامد روی بنر گوشه اتاق آشناست. حتی صدای پسر و دخترش را نمی‌شناسد. گوش‌هایش داغ شده. صدا‌ها خیلی دورتر از چهاردیواری اتاق است. آقای کارگردان با چشم‌های منتظر نشسته پشت دوربین و عین آدم‌هایی که خشک‌سالی امانشان را بریده، خیره به آسمان بغض‌آلود گلوی مادر است. می‌گویند «خودت را معرفی‌کن» و این تازه اول ماجراست.

من هنوز مادرم

«من مادرم. نه به حکم سجل‌نامه و آن چهار اسمی که توی صفحه دوم شناسنامه‌ام آمده. به گواه غباری که سال‌هاست روی مردمک چشم‌هایم نشسته. به سند چروک‌هایی که پشت هرکدام قصه‌ای پنهان است. حالا شما آن دکمه رکورد روی دوربین را بزنید و منتظر بمانید. مگر می‌شود از یک دلتنگی چهل‌ساله چیزی گفت. من هنوز مادرم. از همان روزی که قابله، بند ناف اولین فرزندم را برید و قنداقه پاکیزه‌اش را گذاشت توی دامنم تا همین امروز که هنوز از تصور لبخند‌های او، به گریه می‌افتم.»

رقیه خانم با سکوتی تب‌دار اینها را رو به نقطه‌ای نامعلوم مرور می‌کند. رمقی به جانش نیست. او تمام این سال‌ها خودش را دو دستی انداخته در دل روزمرگی‌ها تا بهت آن روز غم انگیز را فراموش کند. حالا آمده بودند کلاف قصه را از سر بگیرند. 

او، اول شخص روایتی بود که خیلی قبل‌تر به نقطه پایان خود رسیده بود. حالا چطور می‌توانست بعد از این همه سال، بار دیگر از خاطره آن نخستین اذن رفتن بگوید؟ از استیصال توی نگاه محمدحامد وقتی دو زانو نشسته بود و گوشه چادر نماز مادرش را گرفته توی دستانش و التماس می‌کرد؟ 

او به هزار زحمت تصویر خون‌آلود پا‌های هزارپاره پسرش را به دورترین نقطه حافظه‌اش سپرده بود. حالا چطور می‌توانست زل بزند توی دوربین و بگوید جوانش جوری به خانه برگشت که پاهایش به مویی بند بود. «خودم پرستاری‌اش کردم.‌تر و خشکش کردم. از مریض‌خانه روزی یک بار می‌آمدند زخم‌هایش را رفو می‌کردند و من روزی هزاربار آرزو می‌کردم دیگر هوای رفتن به دلش نریزد. 

او یک دانه پسرم بود. چند قواره پارچه کت‌و‌شلواری توی گنجه کنار گذاشته بودم برای رخت دامادی. این پسر هنوز پشت لبش سبز نشده بود که راهی جبهه شد. حالا برای خودش مردی شده. چطور با دست‌های خودم از زیر آینه و قرآن ردش کنم؟» اینها را می‌گفت و نمی‌گفت. صدا‌ها هنوز در اتاق می‌پیچید و او چیزی نمی‌شنید. یک نفر دستش را گرفته بود و بی‌اختیار به هزارتوی خاطرات می‌کشید.

دوستش داشتم... خیلی

چقدر دوستش داشتم

آقای کارگردان دیگر از سکوت ابری آسمان نگاه مادر ناامید شد. اشاره کرد به همکارش که یعنی نور را بگیرد. سه‌پایه دوربین خسته بود. مموری دوربین از سکوت مادر پر شده بود و کسی حریف غم سنگین توی نگاه رقیه خانم نمی‌شد. داشتند بساط ضبط را جمع می‌کردند که رقیه خانم تازه رسیده بود به روز شهادت. به لحظه‌ای که خبر رسید و آرزو کرد دروغ باشد. از زیر چادر سیاه مواجش پیدا نبود، اما قلبش به شماره افتاده بود. اتاق دور سرش چرخ می‌خورد.

او برای هزارمین بار افتاده بود روی پیکر سرد و بی‌جان محمدحامد و داشت بار دیگر آن بوسه سرد غم‌انگیز را از پیشانی خون‌آلود پسر می‌گرفت. همان پیشانی که بار‌ها قبل اعزام بوسیده بود. چشم‌هایش بسته بود. چشم‌هایی که از التماس به گریه می‌افتاد و هیچ‌وقت قسمت نشد از توی آینه سفره عقد، به نوعروسش نگاه کند. حالا مادر در بازی خاطرات مدام به عقب کشیده می‌شد. یادش از وقار و نجابت و آقایی محمدحامد آمد. این مابین لبخند محوی به صورتش نشست. 

رسیده بود به روزی که چند قلوه سنگ گذاشته بود زیر زبانش: - «این سنگ‌ها برای چیست؟» - «که غیبت نکنم مادر. خودم را تنبیه کردم، چند روز پیش نشستم توی حلقه کسانی که پشت سر دیگران حرف می‌زدند.» تو چقدر محجوبی محمدم. چقدر دوستت دارم. چقدر دوستش داشتم و حالا دیگر باران گرفت. عشق تمام نشدنی مادر از دلش ریخت روی زبانش و در آن چند ثانیه آخر که دوربین رو به خاموشی می‌رفت، آن یک نیم خط عاشقانه، کار را تمام کرد: «دوستش داشتم... خیلی...».

مادر

مستند صدثانیه‌ای «مادر» به کارگردانی نعمت‌ا... سرگلزایی، در حالی مورد اقبال مخاطبان در شبکه‌های اجتماعی و جشنواره‌های مختلف قرار گرفت که بنا بود در ابتدا یک مستند بلند به سفارش بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی باشد، اما پس از آنکه در روز مصاحبه، گفت‌و‌گو با مادر شهید پس از پنج دقیقه سکوت به جایی نرسید، با تنها دیالوگ خانم کرمانی به یکی از اثرگذارترین مستند‌های کوتاه در ژانر‌های مختلف تبدیل شد.

این اثر بعدتر با عنوان «مادر» به‌عنوان فیلم برگزیده بخش مستند ملی سیزدهمین جشنواره بین‌المللی فیلم‌های صد-فیلم‌های صدثانیه‌ای- مورد تقدیر قرار گرفت و در هفدهمین جشنواره بین‌المللی فیلم مقاومت نیز به عنوان بهترین مستند کوتاه در بخش اصلی جشنواره و همچنین بخش دفاع مقدس انتخاب شد. به علاوه با بیش از ۱۰ میلیون بازدید در شبکه‌های اجتماعی بسیاری از مخاطبان را تحت‌تأثیر خود قرار داد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->